نگارنده: خالد شمس
ای کاش پدران و مادران، پیش از آنکه فرزندی به دنیا بیاورند، این پرسش را از خود میپرسیدند: «چرا باید فرزند داشته باشیم؟»
اگر چنین میشد، شاید دیگر کودکانی که سرنوشتشان چیزی جز فقر و رنج نیست، به این دنیا نمیآمدند. شاید باورهای نادرست و سنتهای پوسیدهای که نسلها در جوامع فقیر ریشه دواندهاند، به چالش کشیده میشدند.
در سال ۲۰۲۱، طی یک مأموریت میدانی در ولایت لوگر، مهمان مردی در یکی از روستاهای دورافتاده شدم. ظهر را در خانهاش ماندیم و آنجا با صحنهای روبهرو شدم که در نگاه اول باورکردنی نبود. کودکان زیادی در اطراف خانه میچرخیدند، بازی میکردند یا در کنجی نشسته بودند. از سر کنجکاوی پرسیدم: «همه اینها فرزندان شما هستند؟»
مرد با غروری آشکار جواب داد: «بله، از چهار همسرم. ۲۸ فرزند دارم.»
به سختی توانستم حیرتم را پنهان کنم. شرایط زندگیاش بسیار دشوار بود و آشکارا در فقر به سر میبرد. پرسیدم: «چگونه از عهدهی مخارج این همه فرزند برمیآیید؟»
با لبخندی که رگههایی از یقین در آن بود، پاسخ داد: «رزقشان را خدا میدهد. ما مسلمان هستیم و وظیفه داریم که تا میتوانیم فرزند بیاوریم تا تعداد کلمهگویان خدا بیشتر شود. خدا روزیشان را میدهد، بعد هم زور شما ره میته!»
در تمام مسیر بازگشت به کابل، این جمله در ذهنم تکرار میشد. چطور ممکن است کسی تا این حد سادهانگارانه به موضوع فرزندآوری نگاه کند؟ آیا پدر بودن تنها به معنای تأمین نان شب است؟ مگر یک کودک به چیزی جز غذا و سرپناه نیاز ندارد؟ پس عشق، توجه، تربیت، آموزش، آیندهی او چه میشود؟ چطور ممکن است کسی، بیهیچ دغدغهای، انسانی دیگر را به این دنیا بیاورد، بیآنکه برای زندگیاش فکری کرده باشد؟
این طرز تفکر، ویرانگر است. نهتنها زندگی کودکانی که در چنین شرایطی به دنیا میآیند را نابود میکند، بلکه آیندهی جوامعی را که در دام این چرخهی معیوب گرفتارند، به تباهی میکشاند. در افغانستان، هزاران کودک با چنین سرنوشتی متولد میشوند؛ کودکانی که آیندهشان از همان بدو تولد در فقر، جهل و خشونت رقم خورده است. کودکانی که بسیاری از آنها، در بزرگسالی همان مسیر را تکرار میکنند و این چرخهی بیرحمانه را ادامه میدهند.
در مقابل، در جوامع توسعهیافته، فرزندآوری یک تصمیم بزرگ و آگاهانه است. خانوادهها قبل از آنکه فرزندی به دنیا بیاورند، هزاران بار از خود میپرسند: آیا ما از عهدهی مسئولیت این کودک برمیآییم؟ آیا میتوانیم امنیت، آموزش، رفاه و آیندهای خوب برای او فراهم کنیم؟ اگر پاسخ این پرسشها مثبت باشد، تصمیم به بچهدار شدن میگیرند؛ در غیر این صورت، صبر میکنند تا شرایط لازم را داشته باشند.
اما در جامعهی ما، چنین تفکری وجود ندارد. در بسیاری از خانوادهها، فرزندآوری نه یک انتخاب، بلکه یک وظیفهی فرهنگی، مذهبی یا حتی ابزاری برای بقاست. نتیجهی این رویکرد، گسترش فقر، افزایش نابرابری، ادامهی جهل و عقبماندگی است. این همان زنجیر نامرئی است که ما را به گذشتهای تاریک گره زده و اجازهی حرکت به سوی آیندهای بهتر را از ما گرفته است.
پس، این پرسش را باید بار دیگر و با صدایی بلندتر مطرح کرد: «چرا باید فرزندی به دنیا بیاوریم؟» و شاید مهمتر از آن: «اگر قرار است کودکی را به این دنیا بیاوریم، آیا مسئولیت زندگیاش را هم بر عهده میگیریم؟»