رحمت الله بیگانه
حضور پررنگ امریکا – سالهای ۱۳۸۲ – ۱۳۹۴ خورشیدی٬ بیش از ده سال٬ معادلات قدرت را در افغانستان این لشکر کشی تغییر داد.
به نسبت ویران بودن تعمیر اصلی رادیو- تلویزیون تعلیمی وتربیتی من و کارمندان این اداره در چند اتاق رادیو تلویزیون ملی، بود و باش داشتم. در یکی از روزهای سال ۱۳۸۳ خورشیدی٬ حوالی شام از رادیو تلویزیون بیرون شدم٬ در قسمت خانه سفیر فعلی پاکستان در وزیر اکبرخان که آنروزها سرکهای این منطقه به رفت و برگشت باز بود؛ دختری را دیدم در کنار سرک به عجله جانب سفارت جرمی روان است٬ وی موتر ما را دست داد و من به دریور گفتم: این دختر را بالا کن!
دخترجوان با قد بلند و اندام لاغر پهلویم نشست٬ بعد از سلام و علیک پرسیدم: کجا میروین؟
وی گفت: تا نزدیک سفارت جرمنی!
در جریان راه پرسید: شما کجا وظیفه دارین؟
گفتم: در رادیو تلویزیون تعلیمی استم. چیزی نگفت و در نزدیک سفارت جرمنی٬ با تشکری از موتر پایین شد.
حدود دوهفته بعد اینحادثه ملازم شعبهکه پسر جوان و چالاکی بود آمد و گفت: دختری به دیدن شما آمده ومیخواند شما را ببیند. گفتم بیاید!
به مجردی که این دختر وارد دفتر شد٬ شناختمش.
وی بعد از احوالپرسی گفت: یگان وقت به رادیوتلویزیون عمومی میآیم٬ حال همینجا بودم، گفتم ببینم شما استین و یا خیر!
خلاصه رفت و آمد این دختر بهدفترما ادامه پیدا کرد٬ روزی همیندختر را در دفتر آقای صفی الله ثبات سخنگوی وزیرمعارف دیدم، در غیاب او از ثبات پرسیدم، این خانم همکار جدیدتان است؟ موصوف تایید کرد. تعجب کردم!
رفت و آمد این دختر گاه و ناگاه نزدم ادامه یافت٬ وی از هرجا گپ میزد، تعدادی از زنان و مردان درریاست عمومی رادیوتلویون را نیز می نشاخت٬ او دختر جرار و با جراتی بود٬ گپهای جالب و مهمِ زیادی از اینسو و آنسو میگفت٬ اما راستی من گپ او را جدی نمیگرفتم.
روزی برایم گفت: در انتخابات ریاست جمهوری آینده “فهیمخان” دور میشود و به جای او “احمدضیا مسعود” معاون رییس جمهور انتخاب میگردد. این گپ برایم جالب بود، من احمدضیا را نمیشناختم و هیچگاه ندیده بودم.
رفت و آمد این دختر به دفترما ادامه پیدا کرد. روزی از روزها ایندختر برایم گفت: اگر میخواهی خودت در این وظیفه باقی بمانی و حتی پیشرفت زیاد کنی٬ من برایت مشوره دارم٬ اما بعد از سکوتی نمیدانم در دلش چه گذشت٬ گفت باشد و باز میگویم.
رفت و آمد او بهریاست عمومی رادیو تلویزیون و نزد من ادامه یافت، روزی در دفتر تلویزیونملی برایم گفت: من در سفارت امریکا نیز وظیفه دارم.
چند روز بعدِ اینموضوع٬ فورمههای را برایم آورد که لوگوی سفارت امریکا را داشت و گفت بیگانه صاحب٬ این فورمهها بسیار مهم و محرم است٬ و به هرکس آنرا نمیدهند. از اینکه خودت را مثل برادر میدانم و بالایت اعتماد دارم٬ اینها را به خودت آورده ام و گفت اگر این فورمهها را خانه پری کنی٬ خودت پیشرفت زیاد میکنی.
خندیدم و گفتم درست است.
فورمهها را در خانه میزم گذاشتم٬ بعد از مدتی دفترما از تعمیر رادیو تلویزیون ملی به تعمیر اصلی تعلیمی به منطقه دهبوری٬ کوچید. راستی در جریان کوچکشی ریاست از منطقه وزیر اکبرخان به دهبوری کابل، این فورمهها از پیشم گم شد.
در جای جدیدیکه انتقال کردیم، چند روزی این دختر نیامد و اما بعد از مدتی بازهم پیدا شد، رفت و آمد او بازهم ادامه یافت؛ اما موصوف دگر هیچگاهی از آنفورمههای سفارت امریکا و خانهپری آن نپرسید.
روزی تصویر دخترم حسنا را که متعلم صنف چهارم مکتب بود٬ درشیشه الماری کتابهایم در دفترتعلیمی دید و گفت: این تصویر دخترت حسناست، این جا قریه تان پنجشیر است؟
تعجب کردم او دخترم را چگونه میشناسد و پرسیدم دخترم را چگونه شناختی، آیا پنچشیر را دیدهای؟
او گفت: بلی مادرم در شفاخانه “رخه” کار میکند و گاه گاه با چادری پنجشیر میروم. زیاد مناطق پنجشیر را دیده ام٬ حتی ذخیرهگاههای سلاح و مهمات دره پارنده را!
برایم واقعن تعجبانگیز بود و حیران ماندم اینهمه معلومات را از کجا بدست میآورده؟
بعد از اصرار زیاد من، او گفت: مادرم نزد دخترمامایشما که در شفاخانه رُخه داکتر است، کار میکند.
دخترمامایم در شفاخانه رخه – آمر بخش ولادینسایی این شفاخانه بود، موصوف در پنجشیر خانه نداشت، با شوهرش در خانههای مربوط شفاخانهشهرستان سکونت داشتند و مادر این دختر نزد دخترمامایم بهحیث خانهسامان کارمیکرد.
وقتی او نشانیهای دره را به من گفت٬ تعجبم زیاد شد و آنگاه صد در صد یقین کردم که وی کارمند استخبارات است.
روزها گذشت٬ این دختر(متاسفانه باوجود اینکه آقای صفیالله ثبات نام وی را برایم یادداشت داده بود، اما هر قدر جستجو کردم، آن را نیافتم) را گم کردم و دیگر پیشم نیامد.
روزی پیاده از سرک مقابل دروازه وزارت خارجه میگذشتم٬ از روی تصادف این دختر را در مقابل دروازه وزارت خارجه دیدم٬ پرسیدم کجا استی دیریست درکت نیست و کجا استی؟
وی گفت: کارم در اینجا – افغانستان، تمام است٬ دوباره امریکا میروم و گفت، تصمیم داشتم پیشخودت بیایم، اینه خوب شد، اینجا دیدمت و او با من خدا حافظی کرده و داخل وزارت خارجه شد!
من از طریق همین دختر که نامش را فراموش کردهام، با دختر قشنگی از اهالی بامیان بهنام “مینه” آشنا شدم.
او این دختر را تعریف کرده و گفت: موصوف دختر لایقی است و بهکار نیاز دارد، اگر به رادیوتلویزیون تعلیمی مقررش کنی، خیلی ثواب میبری.
دختر را به در مدیریت «ریسرج» رادیوتلویزیون شامل کار کردم.
روزی این دختر که کارمند سفارت امریکا بود، بهمن گفت: حالا که ایندختر(مینه) را مقرر کردی خیلی تشکر، از او کار بگیرید، اما زیاد بالایش اعتماد نکنی!
من فکر کردم او نیز همکار استخباراتیشان است.
من بعدِ حدود سهماه از مقرری “مینه” در اواخر سال ۱۳۸۵خورشیدی، از رادیوتلویزیون تعلیمی – معارف دور شدم، مدتی بیکار بودم، روزی در ثور سال ۱۳۸۶خورسیدی، نزد یکتن از دوستانم که معین وزارت ارشاد و اوقاف بود، رفتم، آنجا نشسته بودمکه “مینه” با دختر دیگری نزد معین آمد، با من سلام و علیک کرد، پرسیدم: حالاهم در رادیوتلویزیون استی؟ ویگفت نی، آنجا را بعد از رفتن شما رها کردم.
اما چندسال بعد از طریق دفتر تعلیمی خبر شدمکه همین دختر خانم(مینه) با داوودخان، معین مواد مخدر وزارت داخله ازدواج کرده و زن دوم وی است.
جنرال داوود بعد از مدت کوتاهی(سال ۲۰۱۰) از معینیت دور گردیده به حیث فرمانده پولیس زون ۳۰۳ پامیر گماشته شد.
داوود از نظامیان ضد گروه طالبان بود، در ماه می ۲۰۱۱ میلادی طی انفجاری ماینی که در چوکی دفترش جابجا شده بود زخمی گردیده و بعدن توسط فیر مرمی افراد مسلح حاضر در ملاقاتاش، در استان تخار کشته شد.