نگارنده: رحمتالله بیگانه
زمستان، فصلی از فصول متفاوت، پرچالش و دشوار سال، بهویژه در افغانستان است.
زمستان برای کشور فقیر بدون امکانات، شاید نوید خوبی به خانوادههای بیبضاعت نداشته باشد، اما ما که کوچک بودیم، آمدن این فصل برف و سردی را چنین سپری میکردیم:
در روزهای ریزش برف، درحالیکه مادرم با مومهام و زنان همسایه دَورِ صندلی چای را با توت و چهارمغز خورده و گرم قصّه میبودند و آنگاهیکه ریزش برف شدّت میگرفت و گرمیّ خانه سبب عرق و تَفزدن شیشهها میشد، من با خواهر و برادرم نزدیک کلکین رفته، شیشهرا با کِلکان کوچک خود، درخت و گل و گیاه جور میکردیم؛ تا اینکه شیشه پاک میشد.
برادرم که بزرگتر از ما بود، میگفت: بالا سیل کنین، طرف آسمان میروید!
راستی وقتی چشم بهآسمان، ریزش برف را تماشا میکردیم، یکباره معجزهآسا همراه با خانه، جانب آسمان پرواز میکردیم.
هرچند، مادرم اِصرار میکرد، از پیش کلکین دور شویم تا خُنُک نخوریم، اما ما نمیخواستیم چشم از این سفر آسمانی برداریم؛ چون اینکار، برای ما لذّت بخش بود. درحالیکه رو بهآسمان، آمدن برفرا تماشا میکردیم، ازمومهام میپرسیدم: مومهجان برف ازکجا میآید؟
مومهام میگفت: برف را خداوند توسط فرشتهها از آسمان روان میکند. وقتی دانههای برف بهزمین رسد، ملایک دوباره بهآسمان میروند و دانههای دیگر برف را پایین میآورند.
ما که کوچک بودیم، سوالات زیادی بهذهن ما خطور میکرد؛ حیران میماندیم که اینقدر مَلَکِ زیاد از کجا میشود!؟
مومهام میگفت: ملایک و فرشتهها نهتنها دانههای برف را بهزمین میرسانند، بلکه بهحکم خدا کارهای دیگری را نیز انجام میدهند. او میگفت: هرآدم، همیشه با خود دو مَلَک دارد: یکی آن بهشانهی راست و دیگر آن بهشانهی چپ آدم میباشد.
من با خواهر کوچکم بهخاطر اینکه مَلکها از سر شانهی ما پایین افتد، در خانه ملاق میزدیم. مومهام میگفت: ملکِ شانهی راست، تمام خوبیهای آدمها را مینویسند و مَلک شانهی چپ، تمام بدیها را یادداشت میکنند؛ چون اینها را خداوند وظیفه داده است.
ما، از خدایمان که اینقدر لشکر و خَدم و حَشم دارد، خیلی میترسیدیم و ازمومهام – درحالیکه چشم بهریزش برف و آسمان دوخته بودیم، فکر میکردیم، با این سفر، ما نزد خدا خواهیم رسید – بازهم میپرسیدیم و مومهام با مهربانی به ما پاسخ می داد.
پدرم، از سک خوشش نمیآمد. در افغانستان و بعضی از کشورهای مسلمان با برداشت دینی، نگهداری “سگ” را در خانه خوب نمیپندارند، وقتی مومهام را میپرسیدم که پدرمکه آدم با هیبتی بود، چرا سگ را خوش ندارد؟
او میگفت: سگ که درخانه نگهداری شود، ملایک و فرشتهها بهخانه نمیآیند. دراین موقع فوراً بهذهن ما پرسش پیدا میشد و میگفتیم: خی چرا سگ نگاه نمیکنیم که دیگر ملایک هیچ بهخانهی ما نیایند و گناه ما را ننویسند؟!
مومهام میگفت: چنین نگویید که گناه دارد.
درحالی چشمانمان به فرود آمدن دانههای برف از بالا و آسمان میآمد و ما بهسرعت ما جانب آسمان روان میبودیم، فکر میکردیم که بهزودی خداوند را پیدا خواهیم کرد؛ اما هر قدر بالا میرفتیم، خدایی را نمیدیدیم و با قطعشدن برف، سفر ما به صورت ناگهانی پایان مییافت.
زمانیکه برف قطع میشد، با نومیدی بهصندلی و تفی گرم در حالی که دستان ما از سردی زیاد سرخ شده میبود، زیر لحاف گرم صندلی درآمده و خود را تا فرق در آن گور میکردیم و بهخداییکه به ما توصیف و تعریف شده بود، فکر میکردیم و صدها پرسش دیگری در ذهن ما ایجاد میشد و اما همه بیجواب میماندند.
اما مادرم میگفت: اگر شما بچهها و دخترهای خوب باشین، ملایک هیچگاهی ازشما نامهی بدی بهخدا نمیرساند.
آنروزها مبایل، انترنت، گیم و وسایل خوب بازی نبود؛ بازی و ساعتتیری ما اکثراً با اسباب دستساخته خودما بود؛ زندگی خیلی ساده اما صمیمی بود؛ کسی سیاست و سیاستمدارها را نمیشناخت. از تلویزیون خبری نبود؛ نمیتوانستیم فکر کنیم که این وسیله چهگونه تصویر آدمهارا پخش میکند!؟
از آب معدنی وغذاهای گوناگون و لبنیّات خارجی کسی چیزی نمیدانست؛ زندگی درکمال سادگی پیش میرفت.
زمستانهای پُراز برف را زیاد خوش داشتیم؛ نزدیک شامها، زمانیکه آسمانرا میدیدیم از پردهی ابر پوشیده شدهاست و زمانیکه پدرم از مسجد محله بر میگشت از او میپرسیدیم: برف میبارید پدر؟
پدرم میگفت: دانهدانه میبارد. با شنیدن این گپ، خوش میشدیم و بهدربار خدا دعا میکردیمکه برف بیوقفه ببارد تا ما با بچهها و دخترهای کوچه بازی و ساعتتیری کنیم. زمانی صبح که ازخواب بر میخاستیم؛ فوری بهبیرون نگاه میکردیم، تا ببینیم ضخامت و بلندی برف چقدر است. هرقدر برف بلند میبود و کوی و برزن را سفیدپوش میدیدیم، بینهایت خوش میشدیم.
ما در گذر چنداول و کوچههای تنگ آنجا زندهگی میکردیم، فردای روز برفی، وقتی ازخانه بیرون میرفتیم، بهآسانی از کوچههای پُر برف عبور کرده نمیشد؛ وقتی در آخر روز بامهای خانهها منطقهما پاک میگردید، کوچههای منطقه و دروازههای قدیمی از برف دیده نمیشد، کوچههای تنگوتاریک و خانههای گِلی با هم وصل شدهی شهرِ کهنهی کابل، بهنظر ما خیلی قشنگ معلوم میشد.
وقتی بعد از گذشت روزها آسمان صاف میشد و خُنُک در کوی و برزن زَوزه میکشید، راههای رفت و برگشت مردم باز میشد. ما برای برفبازی، فلاخنزدن و یخمالَک، ازخانه بیرون میشدیم. زمانی ناوقتهای روز دوباره بهخانه برمیگشتیم، دست و روی ما ازسردی وخنک سرخ میبود، به سختی پنجههای خود را قات کرده میتوانستیم، وقتی دستان خود را کُفکرده داخل خانه میشدیم، دستان ما توانایی بازکردن دکمههای جمپر مان را نمیداشت و اما هنوز هم، از کار خود پشیمان نمیبودیم.
در هنگام آمدن از بیرون بهمجردی که مادرم صدای ما را از دهلیز خانه میشنید، با قهر صدا میزد: برف هایتان را تکانده داخل خانه شوید!
وقتی ما را با سر و روی یخزده و تَر و آستینهای کشال و بینی رسیده میدید، با قهر میگفت:
از برای خدا، شما آدم استین!
جان دارین!
چه حال شدین شما!
از تَری دیده نمیشین!
اما ما بدون توجه به گپهای خانواده، ازخنک بینی خود را باربار کَشکرده وارد خانه میشدیم.
مومهام با مهربانی جمپرهای ما را از تن ما کشیده و ما را داخل صندلی گرم میکرد؛ وقتی دستان یخزده ما گرم میشد، سوزش و درد آن آغاز میگردید و اما از ترس مادرم صدای خود را نمی کشیدیم.
اینگونه روزها باربار در زندگی ما تکرار می شد. حتّا همبازیهای ما بچههای نوجوانِ همسایه، دختران و پسران میبودند؛ کسی نمیپرسید که چرا با دختران بازی میکنین؟
زندگی خیلی با آهستهگی پیش میرفت؛ اما کسی بهزبان و قوارهی کس، کس بهریش و بروت کس، کس بهلباس و تحصیل و زن و مرد، کاری نداشت.
سُنّی و شیعه در یک مسجد نماز میخواند؛ کسی بهخاطر دین و مذهباش، بهخاطر قوم و زبانش، ملامت و مجازات نمیشد. صداقت و جوانمردی، آرامی و انسانیت، در همهجا وجود داشت.
تصویر: شهر کهنه کابل