“بازتاب درست رویدادها، تحلیل بی‌طرفانه، گفتگوی سازنده”

جستجو کردن
بستن این جعبه جستجو.
  • صفحه اصلی
  • خبر
    • خبر خارجی
    • خبر داخلی
    • خبر ورزشی
  • گزارش
  • دیدگاه
  • تحلیل و یاد داشت
  • فرهنگ و هنر
    • فرهنگ
    • داستان
    • سینما
    • شعر
    • موسیقی
  • کتاب
    • کتاب‌خانه
    • معرفی کتاب
  • گفتگو
  • مقاله
    • تاریخ
    • جامعه و اقتصاد
    • سیاست
    • فرهنگ
    • فلسفه و روشنگری
  • ویدیو و پادکست
  • درباره ما
  • حقوق بشر
    • ویژه زنان
  • تماس با ما
فهرست
  • صفحه اصلی
  • خبر
    • خبر خارجی
    • خبر داخلی
    • خبر ورزشی
  • گزارش
  • دیدگاه
  • تحلیل و یاد داشت
  • فرهنگ و هنر
    • فرهنگ
    • داستان
    • سینما
    • شعر
    • موسیقی
  • کتاب
    • کتاب‌خانه
    • معرفی کتاب
  • گفتگو
  • مقاله
    • تاریخ
    • جامعه و اقتصاد
    • سیاست
    • فرهنگ
    • فلسفه و روشنگری
  • ویدیو و پادکست
  • درباره ما
  • حقوق بشر
    • ویژه زنان
  • تماس با ما
  • صفحه اصلی
  • خبر
    • خبر خارجی
    • خبر داخلی
    • خبر ورزشی
  • گزارش
  • دیدگاه
  • تحلیل و یاد داشت
  • فرهنگ و هنر
    • فرهنگ
    • داستان
    • سینما
    • شعر
    • موسیقی
  • کتاب
    • کتاب‌خانه
    • معرفی کتاب
  • گفتگو
  • مقاله
    • تاریخ
    • جامعه و اقتصاد
    • سیاست
    • فرهنگ
    • فلسفه و روشنگری
  • ویدیو و پادکست
  • درباره ما
  • حقوق بشر
    • ویژه زنان
  • تماس با ما
فهرست
  • صفحه اصلی
  • خبر
    • خبر خارجی
    • خبر داخلی
    • خبر ورزشی
  • گزارش
  • دیدگاه
  • تحلیل و یاد داشت
  • فرهنگ و هنر
    • فرهنگ
    • داستان
    • سینما
    • شعر
    • موسیقی
  • کتاب
    • کتاب‌خانه
    • معرفی کتاب
  • گفتگو
  • مقاله
    • تاریخ
    • جامعه و اقتصاد
    • سیاست
    • فرهنگ
    • فلسفه و روشنگری
  • ویدیو و پادکست
  • درباره ما
  • حقوق بشر
    • ویژه زنان
  • تماس با ما

“بازتاب درست رویدادها، تحلیل بی‌طرفانه، گفتگوی سازنده”

خانه فرهنگ و هنر داستان

تلخانی و دهکده؛ قهرمانم – مادرم

مدیریت توسط مدیریت
ژانویه 21, 2025
در داستان
زمان مطالعه: 9 دقیقه
0
تلخانی و دهکده؛ قهرمانم – مادرم
225
بازدید
ارسال مطلب تلگرامارسال مطلب لینکداینارسال مطلب واتساپارسال مطلب فیسبوکارسال مطلب توییتر

نگارنده: رحمت‌الله بیگانه
تلخانی، کاری که اکثرا در ولایات شمال افغانستان رواج داشته و به ویژه دره پنجشیر در این کار زبان‌زد مردم است.
اکثریت مردم این دره، توت خشک را که در زمستان‌ها به آرد تلخان تبدیل می‌کنند، آشنایی دارند و توت یکی از میوه‌های معروف و خوش‌مزه دره پنجشیر است.
زمستان سال ۱۳۵۴ خورشیدی، نوجوان بودم، با مادرم از کابل جهت انجام “تلخانی” روانه دره پنجشیر شدم.
 زمستان‌های آن سال‌ها سرد و پر از برف بود. قریه کوچک ما “ملاخیل‌_بازارک” خانه‌های انگشت شماری دارد که زمستان‌ها درختان انبوه این دهکده از برگ و بار خالی می‌شود و قریه در واقع به سکوت، سکون و آرامی می‌رود.
 روز‌ها در زمستان کوتاه بوده به زودی به پایان می‌رسد. مردان، زنان و جوانان قریه در روزهای سرد و برفی ترجیح می‌دادند، زیر تفی یا صندلی گرم بمانند، به ویژه در روز های‌ کوتاه، سرد و برفی زمستان‌.
 در گذشته‌ها زمستان‌های دهات روزهای بیکاری و قصه می‌بود، در زمستان اکثرا مردم دهکده‌ها بی‌کار می‌بودند.
روز آمدن من و مادرم به دره از همین‌گونه روزها بود. زمانی به‌قریه رسیدیم، میدان کوچک دهکده را برفِ پوشیده بود و ظاهرا قریه از آدم‌ها خالی معلوم می‌شد و کسی در گرد و نواح دِه دیده نمی‌شد.
قریه (دهکده‌ما) خیلی پایین‌تر از سرک است، وقتی به‌بالای دهکده رسیدیم، منظره‌های کوه‌های نزدیک بهم، دریا، زمین‌های زراعتی کوچکی‌که از بلندی‌ها مانند نقشه ولایات افغانستان نمایان بود، توجه آدم را به‌خود جلب می‌کرد.
 درختانِ‌‌دهکده درحالی‌که لباس سه‌فصل گذشته را از تن کشیده بودند، اما در برابر سردی‌ و زمستان، خنک و برف‌باد هم‌چنان با استقامت و پایه‌داری ایستاده بودند.
در گذشته‌ها‌که مردم افغانستان بیشتر به‌زمین وابسته بودند، زمستان‌ها فصل بیکاری و رخصتی‌ بود، جوانان در این فصل بیشتر در قریه بوده و روزهای برفی را بیشتر در خانه‌ با خوردن میوه‌های خشک زمستانی و پیرقند – توت چکیده با چهارمغز و صندلی گرم می‌گذشتاندند.
به‌قول پدرم، من یک‌ساله بوده‌ام‌، به خاطر این‌که وی در کابل کارمند دولت بود، از این قریه به‌کابل کوچید و با زنده‌گی در دهکده وداع گفت.
اما مادرم‌که دلواپس توت‌های فراوان‌ و چهار مغزها بود، از قریه به‌آسانی دل نمی‌کَند و به‌یاد دارم در تابستان‌ها وقتی در رخصتی‌های مکتب به‌قریه می‌رفتیم، کندوهای گِلی بزرگ و زیادی را که از اندازه قدما بزرگتر بودند، قطار در چهار گوشه پس‌خانه بزرگ‌ما می‌دیدیم که از توت‌خشک پُر می‌بودند، در واقع ما توت و چارمغز فراوانی داشتیم، به‌همان سبب مادرم در زمستان‌های سرد به‌هکده آمده و قسمت زیاد توت‌های سفید را به‌تلخان بدل می‌کرد.
 از این‌که خانواده‌ما وارثان کمتری داشتند، به‌ما درختان بیش‌تری تعلق می‌گرفت؛ به قول “مومه ام”، ما کم پشت بودیم، از پدران به‌ما درختان زیادی به ارث رسیده بود.
ماه جدی آن سال، ماه پر برفی بود. من و مادرم که از کابل برای “تلخانی” در چنین روزی به قریه خود رسیدیم و تا مساعد شدن آسیاب و گرفتن نوبت تلخانی، مهمان کاکای مادرم در قریه ماندیم.
  وقتی با مادرم به‌خانه‌ کاکای مادرم رسیدیم، خیلی به‌سختی به‌زینه خانه که در داخل قلعه موقعیت داشت بالا شدم راه تنگ و تاریک با سنگ‌های کلوله دریایی بی‌نظم در حالی که مادرم سوغاتی بوره، صابون کالاشویی و قطی چای را از دستم گرفت، من به سختی و “چارغوک” از زینه بالا شدم، در آخرین پله زینه ‌که دروازه دوم خانه آن‌جا قرار داشت، به‌خانه رسیدیم.
خانه تاریک و کوچک و فقط یک روشندان به‌بیرون داشت، از این خانه دروازه‌ی به خانه دیگری جدا شده بود، راه دیگری نیز وجود داشت که با زینه‌های گلی از درون این‌خانه به‌بام راه دشت؛ بوت‌های خود را در راه زینه که رفک‌های از سنگ جور شده بود گذاشته و مستقیم به‌خانه نشیمن رسیدیم.
 در جریان روزهای‌که در قریه ماندیم، در آن روزها در برف‌باری‌های دوام‌دار و خنک زیر صندلی گرم از هر دری سخن زده شد، اما‌ من که دل‌تنگ شهرکابل و هم‌بازی‌های خود درخیرخانه بودم، کمتر بیرون می‌رفتم و اکثرن در پته صندلی گرمِ‌زمستان در‌کنار مادرم می‌ماندم. بچه‌های جوان دهکده، در وقفه‌های برف‌باری به‌فلاخن زدن به میدانی‌های دهکده می‌رفتند، جالب بود، صدای حرکت فلاخن‌ها (صدای‌قرص‌اس فلاخن‌ها) از میدان دهکده به‌دورن قلعه رخنه کرده و شنیده می‌شد.
 اما من از یگانه روشندان کوچک و بدون شیشه به بیرون خانه می‌دیدم و ریزش برف را که دانه‌دانه و رقص کنان از آسمان فرود می آمدند، تماشا می‌کردم.
پیر مرد خانه‌ با ریش‌کوتاه و عینک‌های ذره‌بین، در “پته”صندلی گرم نشسته و با صدای “غُور” و شیرین از مادرم احوال همه خویشاوندانی‌که در کابل سکونت داشتند گرفت، پیرمرد از آغاز زمستان و ماه عقرب آن‌سال نتوانسته بود به‌کابل بیاید، دانه دانه احوال همه خویشاوندان را از مادرم گرفت و قصه‌های شیرین از هردری آغاز گردید؛ موصوف به‌‌من و مادرم از گذشته‌ها و‌خاطرات شیرین جوانی‌های خود و دهکده قصه‌ کرد.
“عبدالغفوربابه” کاکای مادرم، در حالی‌که خود را تا گُلو زیرلِحاف صندلی گرم گور کرده بود، برای ما قصه کرد:
“در گذشته‌ها این دهکده کوچک به‌دو بخش – درون قلعه و بیرون قلعه تقسیم شده بود، کسانی در بیرون قلعه خانه داشتند، حیوانات‌شان نسبت به هجوم گرگان و حیوانات درنده مصونیت نداشت. روزهای برفی وقتی که کوه‌ها و دره‌ها از برف پوشیده می‌شد، حیوانات درنده مثل گرگ و پلنگ از گرسنگی جهت پیدا کردن آذوقه، شب‌ها برای شکار به قریه‌ها پایین شده و در رمه‌های گوسفندان شبیخون زده و بز و‌گوسپند را به‌ساده‌گی می‌دریدند.
 وی قصه کرد: به یاد دارم روزهایی را که گرگان گرسنه در پشت دروازه خانه‌ها و طویله‌ها از گرسنگی زوزه می‌کشیدند.
 گرگان گرسنه و دیگر درنده‌گان حتی دروازه‌ طویله‌ها را با سرو گردن فشار می‌دادند، تا دروازه(ایل‌خانه) باز شود و طعمه‌ی به چنگ شان برسد.
حیوانات اهلی گویی پی می‌بردند که مرگ پشت در شان خیمه زده، از ترس به‌صورت ناگهانی خاموش و بی صدا می‌ شدند.
پیر مرد ادامه داد: اما گاو های نر(قلبه‌گاوها)، به‌صورت عجیبی از خود در برابر درنده‌گان دفاع می‌کنند، تابستان‌ها وقتی در کوه‌ها بپایند، به شکلی خواب می‌کنند که دایره‌ و اتحادی را شکل داده و یکی از دیگری نگهبانی و حراست می‌کنند. در آن‌صورت هیچ درنده‌ی قدرت نفوذ را به این دایره محکم نمی‌داشته باشد و این‌کار به اثر اتحاد(گاوان) بوجود میاید. اگر حمله‌یی هم صورت گیرد، گاو‌های نر می‌توانند حیوانات وحشی را به‌آسانی از پا درآورند.”
قصه‌ها خیلی جالب و اما برای منی که از کابل رفته بودم و با چنین حکایت‌ها و قصه‌ها نا آشنا بودم، خیلی‌ها ترسناک بود.
روزهای محدودی گذشت، شبی نوبت ما در آسیاب رسید، من و مادرم باید برای جمع و جور ساختن توت‌ها و رفتن به آسیاب و تلخانی آماده می‌شدیم.
مردم دهکده برای این‌که آسیاب خوب کار کند و توت‌ها درست آرد شود، اکثرا منتظر روزهای کاملا سرد خنک می‌‌ماندند. اگر روزها و شب‌ها سرد باشد، تلخانی بسیار به خوبی پیش می‌رود و آسیاب را «لاک» نمی‌گیرد، در غیر آن آسیاب درست‌کار نکرده و تلخانی صورت نمی‌گیرد.
نان شب را در روشنی “هریکین” خوردیم؛ من و مادرم بدون درنگ سری زدیم به خانه خود که بوجی‌ها و “کندو”های توت در آن خانه متروک و تاریک قرار داشت، توت را همچنان در سردی زیاد نگهداری می‌کنند، تا “شک” و نم نه‌بردارد.
درگذشته‌ها به یاد داشتم، منزل پایانی خانه‌ما جایی بود که گاو و گوسفندان‌ما و همسایه‌های‌ما آنجا می‌بودند، به‌ویژه در زمستان که داخل “قلعه”پر از برف می‌بود، حیوانات فرصت و گنجایش بیرون رفتن را نمی‌داشتند و کسی حیوانات خود را بیرون نمی‌کشیدند. با وجود این‌که همه‌ساله برای تفریح پنجشیر می‌رفتیم و اما از کودکی تا نوجوانی هیچ‌گاهی جرات نه‌کردم تا سری به خانه گاو‌ها بزنم، زیرا این “ایل‌خانه‌ی” کلان هیچ منفذ و روشندانی نداشت، هیل خانه متصل دروازه درآمد خانه ما بود، اما خود ایل‌خانه دروازه نداشت، هر وقتی که درب چوبی‌خانه را باز می‌کردم، تف و گرمی ملایمی همراه با بوی حیوانات به‌مشامم می‌رسید و اما راه زینه تاریک و سنگی را که‌پته‌های زیادی داشت، با دوش می‌پیمودم، زیرا شنیده بودم که پدر بزرگم ماری را درسقف پر از غار و چوب این‌راه زینه کشته بوده است؛ فکر می‌کردم شاید بازهم ماری منتظرم است و در صورتی که دروازه بالایی خانه بسته می‌بود، نَفَس‌ما از ترس قید می‌شد که تا باز کردن دروازه به شتاب و عجله تق‌تق می‌زدیم فکر می‌کردیم، شاید در این تاریکی ماری به سراغ ما بیاید.
به‌هر صورت حالا در این خانه نه‌گاویست و نه گوسپندی، در این‌خانه کسی زنده‌گی نمی‌کند؛ هریکین به دستم، با مادرم قفل خانه را باز کردم؛ از راه زینه سنگی به منزل اول خانه رسیدیم، همه جا سرد، سیاه و تاریک بود، گفته می‌شد که خزنده‌گان مضرهم‌چنان در این خانه جا دارند و باید با احتیاط قدم بگذاریم.
قرار شد (بوجی) توتی را پشت کرده و برویم جانب آسیاب که نوبت ما رسیده بود.
آسیاب بیرون از قریه و در کنار دریا قرار داشت، باید برای رفتن تا آسیاب میدانیی پُر از برف را طی می کردم، تا به آسیاب می‌رسیدم.
 کمرم را بستم و بوت‌هایم را گره زدم، مادرم پیش و من از دنبالش جانب آسیاب روان شدیم.
دستیاری نداشتیم تا ما را کمک کند، مردم قریه همه مصروف کارهای خود بودند، کسی نبود در این‌کار ما را کمک کند و من مجبور بودم، تا به تنهایی این‌همه کندوها را خالی کرده و توسط بوجی‌ها توت را به آسیاب ببرم.
آسیاب دورتر از قریه، پایین زمین‌های زراعتی در قسمت گودی و فرو رفتگی زمین نزدیک دریا قرار داشت. درختان گشن شاخ قدیمی در باغ کوچک آسیاب در روشنی برف رو به آسمان قد کشیده بودند. در فرصت کوتاهی که نور هریکین آسیاب کوچک را با دیوارهای سنگی و بام پر از برف نشان می‌داد، صحنه قشنگی به چشم می آمد.
اما ذهن من این قشنگی را به سختی حس می‌کرد، زیرا با قصه‌هایی که روز های قبل از زبان کاکای مادرم شنیده بودم، راه قریه تا آسیاب برایم خیلی ترسناک می‌نمود.
وقتی راه افتیدم، با خود می‌گفتم، در این شب چگونه این راه پُر از خطر را طی خواهم کرد، به‌مادرم چیزی نمی‌گفتم و اما واهمه‌ زیادی مرا پیچانده بود و خیلی ترس و دلهره داشتم و به این فکر می‌کردم که  چگونه این راه را در این شب دیجور و سرد و برفی طی کنم.
بهر صورت مجبور بودم تا چنین کاری را انجام می‌دادم، این اولین‌بار بود که می‌دیدم تلخانی کردن چقدررنج و زحمت فراوان دارد.
مادرم بی‌باک در پیش‌رویم در حالی‌که هریکینی به‌دست داشت راه می‌رفت، اما من به‌ساعت‌های تنهایی خود و او فکر می‌کردم و چرت می‌زدم‌که چگونه در این راه امشب رفت و آمد خواهم کرد؟
وقتی هرباری نزدیک آسیاب و دریا می‌شدم، صدای یک‌نواخت آسیاب و غرش و غریو بلند دریا شنیدنی و تماشایی بود و دریا دیوانه‌وار در مسیری که برای خود ساخته بود حرکت داشت.
راستی من درشب از دریا می‌ترسم، به‌ویژه وقتی یادم می‌آمد که آببازی را نیز بلد نیستم، دریا‌که فاصله‌ خیلی کمی با آسیاب داشت، با شتاب از پهلوی صفه‌‌ی کوچک آسیاب می‌گذشت.
با مادرم از زینه‌های سنگی نامنظم به آسیاب پایین شدم، آسیابان مو سفید با چراغی آسیاب را برای مادرم آماده کرد و خودش رفت.
پس از نیم ساعتی خواستم آسیاب را به خاطر آوردن توت ترک کنم، متوجه شدم که شمال سرد وخفیفی از لای سنگ‌های آسیاب، سردی زمستان را به آسانی داخل آسیا انتقال می‌دهد، به مادرم فکر می‌کردم که در این سردی، تاریکی و تنهایی چه خواهد کرد؟
اما مادرم زن شجاع و با همتی بود، ترسی به دلش راه نداشت!
مادرم را با چراغ هریکین‌اش در آسیاب تنها گذاشتم و خودم حرکت کردم، تا برای چرخ دوران آسیاب خوراک آماده کنم.
 از آسیاب بیرون شدم، همه جا تاریک و خیلی ترسناک بود شمالک سرد شاخه‌های بید که برف نازکی به روی شاخچه‌‌ها  نشسته بود، شاخه‌ها را آهسته‌آهسته تکان می‌داد و من روشنی هریکین را کم و خفیف ساخته راه افتادم.
در راه دلم گپ‌های زیاد و قصه‌های که شب‌های گذشته‌ از زبان بابه‌کلانم شنیده بودم می‌چرخید، چار اطرافم را با نگرانی می‌پالیدم و دورها و میدان پُر از برف را به دقت نگاه می‌کردم، تا شکار گرگ گرسنه یی نشوم.
پارس سگان دهکده از دوردست‌ها به‌گوشم می‌رسید.
زمستان‌ها جویی که از دریا به داخل قریه جدا شده بود، بخاطر این‌که به آب دادن زمین‌های زراعتی نیازی نبود، آب جوی را قطع می‌کنند و من برای این‌که پایم از سر پلوان جوی نلغزد و به دریا نه‌افتم، به بستر جوی پایین شده به حرکتم ادامه دادم.
باریدن برف قریه کوچک ما را تماشایی و قشنگ ساخته بود و من فاصله میدان قریه و آسیاب را با ترس، دلهره و اضطراب طی می‌کردم.
 وقتی داخل محوطه “قلعه” – جایی که خانه‌های خویشاوندان در یک محوطه قرار داشت، می‌شدم باز هم از ترس مار و گژدم، احتیاط کرده اطرافم را به دقت می‌دیدم. در این محوطه برعلاوه از خانه‌ما، خانه‌های متروک و بی آدم دیگری نیز وجود داشت.
روشنی هریکین سایه قدم‌های مترددم را در دیوار قلعه به‌ خوبی نشان می‌داد.
با خود می‌گفتم: آیا تلخانی با این‌همه زحمت می‌ارزد؟
وه! چه ترسناک بود زمانی که بوجی(خورجین) توت را از خانه خاموش، متروک و تاریک گرفته و پشت می کردم و دوباره راهی آسیاب می‌شدم و قدم‌هایم بی اختیار تند و تندتر می‌شد و با شتاب میدان خطر احتمالی را عبور می‌کردم، زمانی پیش مادرم می‌رسیدم آرام می‌شدم. گویا مادرم مرا به‌عنوان بچه شجاع و نترس با خود آورده بود.
در واقع من در هر دوجا، هم در داخل قلعه و هم بیرون از آن ترس داشتم، اما غیرت می‌کردم، با خود می‌گفتم، فقط یک شب است، تمام می‌شود، نباید مادرک امیدوارم را نا امید کنم!
 شب به پختگی خود نزدیک می‌شد، صدای پارس سک‌ها از دور دست‌ها شنیده می‌شد، وقتی به آسیاب نزدیک می‌شدم، صدای چرخیدن سنگ آسیاب سکوت شب را برهم می‌زد و اما من که در بیرون آسیاب و داخل قلعه سراپایم را ترس فرا می‌گرفت، در نزدیکی مادرم به آرامش می‌رسیدم، مادرم هم‌چنان در روشنی چراغ در حالی که سایه اش همه آسیاب سنگی را پر کرده بود، در حال کار و فعالیت می‌‌بود.
با سختی و زحمت زیاد، تا قریب صبح صادق، “کندو”های پر از توت را به تلخان بدل کردم و راه ترسناک قریه را بار بار پیمودم، ضمن این‌که نگران مادرم بودم، ترس از شب و گرگ امانم نمی‌داد و اما از کار توقف نکردم.
مادرم بدون ترس و نگرانی در سردی طاقت فرسا با همه مشکلاتی که سر راه مان قرار داشت، جنگید و کار مشقت بار تلخانی را به پایان رساند.
تلخانی‌ما هنگام صبح صادق پایان یافت و اما من از آن زمان تا کنون به این پرسش جواب قناعت بخش نیافته ام؛ آیا “تلخانی” به مایی که در پنجشیر بود و باش نداشتیم، به این‌همه رنج و زحمت فراوان می ارزید؟
شاید منبع همه این زحمت‌ها، مهر مادری به فرزندانش بود که خوردنی لذیذ و متفاوتی چون چهارمغز و تلخان برای کودکانش در کابل تهیه می کرد.
مادر مهربان‌ترین موجود روی زمین است، اما سوگمندانه تا زمانی زنده است، قدرش را کم‌تر می‌دانیم!

برچسب ها: آسیابپنجشیرتلخانی
نوشته قبلی

ترامپ به عنوان ۴۷ومین رئیس جمهور آمریکا حلف وفاداری یاد کرد

نوشته‌ی بعدی

بازداشت مشاور پیشین عبدالله عبدالله با پسرش توسط گروه طالبان در کاپیسا

مرتبط نوشته ها

مادر مهسا
داستان

مادر مهسا

دختر بودن جرم بود؛ روایت زندگی شیذر صمیم
داستان

دختر بودن جرم بود؛ روایت زندگی شیذر صمیم

داستان عاشقی سیاه‌موی‌ و جلالی‌؛ سیاه مویم، سیاه پوشیده امشب
داستان

داستان عاشقی سیاه‌موی‌ و جلالی‌؛ سیاه مویم، سیاه پوشیده امشب

هرگز نمی‌توانند صدای ما را خاموش کنند
داستان

هرگز نمی‌توانند صدای ما را خاموش کنند

رامین رازق‌پور داستان نویس جوان کشور، مقام‌نخست جایزه ادبی صادق هدایت را به دست آورد
داستان

رامین رازق‌پور داستان نویس جوان کشور، مقام‌نخست جایزه ادبی صادق هدایت را به دست آورد

هزار درد و یک سکوت
داستان

هزار درد و یک سکوت

نوشته‌ی بعدی
بازداشت مشاور پیشین عبدالله عبدالله با پسرش توسط گروه طالبان در کاپیسا

بازداشت مشاور پیشین عبدالله عبدالله با پسرش توسط گروه طالبان در کاپیسا

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین دیدگاه‌ها

    جستجو کنید

    بدون نتیجه
    مشاهده تمام نتایج

    دسته بندی ها

    • اجتماعی
    • اقتصادی
    • تاریخ
    • تحلیل
    • جامعه و اقتصاد
    • جامعه و اقتصاد
    • حقوق بشر
    • حقوق بشر
    • خبر
    • خبر
    • خبر خارجی
    • خبر داخلی
    • خبر ورزشی
    • داستان
    • دیدگاه
    • سیاست
    • سینما
    • شعر
    • فرهنگ
    • فرهنگ و هنر
    • فلسفه و روشنگری
    • کتاب
    • گزارش
    • گفتگو
    • معرفی کتاب
    • مقاله
    • موسیقی
    • ویدئو خبری
    • ویدیو
    • ویژه زنان
    امام علی رحمان آرزوی فردوسی را برآورده کرد

    امام علی رحمان آرزوی فردوسی را برآورده کرد

    0

    نویسنده: محمد یعقوب یسناهزار سال بعد، شاهنامه در سطح دولتی و ملی به رسمیت شناخته شد.فرهنگ و ادبیاتی‌که امروز به‌نام...

    تحول مفهومی استقلال و حاکمیت ملی

    تحول مفهومی استقلال و حاکمیت ملی

    0

    نویسنده: شاکر حیات در این روزها اصطلاحات «استقلال» و «حاکمیت ملی» زیاد تکرار می‌گردند. دیده میشود که طالبان و بعضی...

    حمله نیروهای جبهه مقاومت ملی در بغلان؛ ۳ جنگ‌جوی گروه طالبان کشته شدند

    حمله نیروهای جبهه مقاومت ملی در بغلان؛ ۳ جنگ‌جوی گروه طالبان کشته شدند

    0

    جبهه مقاومت ملی در خبرنامه‌ای گفته است که در حمله نیروهای این جبهه بر گروه طالبان در بغلان، ۳ جنگ‌جوی...

    نشست علمی”احمدشاه مسعود و گفتمان دولت ملی” در هامبورگ برگزار شد

    نشست علمی”احمدشاه مسعود و گفتمان دولت ملی” در هامبورگ برگزار شد

    0

    نخستین نشست علمی و فرهنگی به مناسبت بیست و چهارمین سالروز شهادت قهرمان ملی تحت عنوان «احمد شاه مسعود و...

    طراحی سایت : فناوران وب تکیران

    Telegram Instagram Youtube Link Linkedin
    • صفحه اصلی
    • خبر
      • خبر خارجی
      • خبر داخلی
      • خبر ورزشی
    • گزارش
    • دیدگاه
    • تحلیل و یاد داشت
    • فرهنگ و هنر
      • فرهنگ
      • داستان
      • سینما
      • شعر
      • موسیقی
    • کتاب
      • کتاب‌خانه
      • معرفی کتاب
    • گفتگو
    • مقاله
      • تاریخ
      • جامعه و اقتصاد
      • سیاست
      • فرهنگ
      • فلسفه و روشنگری
    • ویدیو و پادکست
    • درباره ما
    • حقوق بشر
      • ویژه زنان
    • تماس با ما
    فهرست
    • صفحه اصلی
    • خبر
      • خبر خارجی
      • خبر داخلی
      • خبر ورزشی
    • گزارش
    • دیدگاه
    • تحلیل و یاد داشت
    • فرهنگ و هنر
      • فرهنگ
      • داستان
      • سینما
      • شعر
      • موسیقی
    • کتاب
      • کتاب‌خانه
      • معرفی کتاب
    • گفتگو
    • مقاله
      • تاریخ
      • جامعه و اقتصاد
      • سیاست
      • فرهنگ
      • فلسفه و روشنگری
    • ویدیو و پادکست
    • درباره ما
    • حقوق بشر
      • ویژه زنان
    • تماس با ما

    تمام حقوق سایت برای روزنامه گفتگو محفوظ است

    Whatsapp X-twitter Facebook

    افزودن لیست‌پخش جدید

    بدون نتیجه
    مشاهده تمام نتایج

    © 2024 JNews - Premium WordPress news & magazine theme by Jegtheme.