نگارنده: ملیحه افضلی
امروز دوباره به آسمان نگاه کردم. پرندههایی را دیدم که آزادانه پرواز میکردند، بدون هیچ مرزی، بدون هیچ مانعی. دلم گرفت. چرا ما انسانها نمیتوانیم مثل آنها باشیم؟ چرا سرنوشت ما را مجبور به ترک خانه، خاک و هویتمان کرد؟ چرا باید در کشوری بیگانه، با نگاههای تحقیرآمیز و سرنوشت نامعلوم، روزگار بگذرانیم؟
زمانی، در سرزمین خودم، امید داشتم. آرزو داشتم. آینده را روشن میدیدم. اما همه چیز ناگهان از بین رفت، مثل شمعی که در میان طوفان خاموش شود. کشورم را فروختند. نه فقط یک نفر، نه فقط دو یا سه نفر، بلکه تمام کسانی که سالها در قدرت بودند، همهی آنهایی که نام خود را رهبر گذاشته بودند؛ اما در آخرین لحظه، مردم را تنها گذاشتند. آنهایی که با فساد، خیانت و معاملههای پنهانی، ما را به این روز انداختند. کسانی که روزی شعار وطندوستی سر میدادند، اما در لحظهی خطر، جز جان خودشان به چیزی فکر نکردند.
و حالا، حکومتی که جای آنها را گرفته است، حتی از آنها هم بدتر است. کسانی که نام دین را میبرند اما رحم و انصاف ندارند. کسانی که میگویند عدالت میآورند، اما جز ظلم چیزی به جا نگذاشتهاند. آنها ما را از ابتداییترین حقوقمان محروم کردهاند، ما را نادیده گرفتهاند، گویا اینکه که وجود نداریم. یا اینکه که هیچ حقی برای ما نیست.
اما من نمیخواهم تسلیم شوم. اگر قرار است در غربت زندگی کنم، اگر قرار است در کشوری بیگانه روزهایم را بگذرانم، پس باید راهی پیدا کنم تا از این تاریکی عبور کنم. به خودم قول دادهام که نگذارم زندگیام در حسرت و افسوس بگذرد. هر روز تلاش میکنم، میخوانم، یاد میگیرم. با کسانی که مثل من هستند، ارتباط برقرار میکنم. کنار هم ایستادهایم تا ثابت کنیم که ما را نمیتوان به این سادگی از بین برد.
گاهی، وقتی به آینده فکر میکنم، هنوز هم یک امید کوچک در دلم زنده است. امیدی که شاید روزی دوباره به سرزمینم برگردم، اما نه به همان کشوری که از آن فرار کردم؛ بلکه به کشوری که تغییر کرده، به جایی که دیگر خیانت، فساد و ظلم بر آن حکومت نکند.
تا آن روز، من زندهام، من هستم، من ادامه میدهم.