در جامعهی مردسالار افغانستان، واژهها تنها وسیلهی انتقال مفاهیم نیستند؛ بلکه ابزار سلطه، تحقیر و تثبیت جایگاههای نابرابر اجتماعیاند. واژگان، گاهی بیشتر از چوب و چماق میزنند؛ بهویژه وقتی سخن از زنان باشد.
اگر مردی را “زنچو” یا “زنصفت” خطاب کنیم، توهین محسوب میشود. گویی زن بودن، خود نوعی نقص و شرم است که نباید به مرد نسبت داده شود.
اما همین جامعه برای زنان، وقتی بخواهد تحسینی نثار کند، از واژههایی چون “مردصفت” استفاده میکند؛ گویی زن برای قوی بودن، باید شبیه مرد شود. این بازی واژهها، در اصل چیزی جز تحقیر زن و ستایش مرد در همهی ابعاد نیست.
در نظام پدرسالاری، زن بینام، زن خوب است. زنی که صدایش شنیده نمیشود، از دروازهی خانه بیرون نیامده، سرش را از دروازهی کوچه بیرون نکرده است و[…] اینشایستهترین زن است. این فرهنگ، زن را در بیهویتی میستاید و برایش “گمنامی” را فضیلت میداند. در این منطق، زنی که نامی ندارد، صدایی ندارد، حضوری ندارد، هویتی هم ندارد. همین است آنچه که جامعه از زن میطلبد: نبودناست.
وقتی زنی مورد تجاوز قرار میگیرد، صحبت از ”بیحرمتی به زن” نمیشود، بلکه از “ریختن آبروی مرد” سخن میگویند. قربانی، مجرم شناخته میشود، و مجرم، (یعنی متجاوز)یا آزاد میگردد یا در حاشیهی امن غیرت قرار میگیرد. کرامت زن، به ناموس یک مرد گره خورده، نه به حق انسانی او و اگر زنی فریاد دادخواهی سر دهد، او را “بیآبرو” مینامند؛ نه متجاوز را، نه جامعهی ساکت را.
نمونهاش زلاله “هاشمی” چند روز پیش از طریق صفحهام در شبکههای اجتماعی برای او دادخواهی کردم. گفتم که امنیت برای زنان در این سرزمین وجود ندارد، پیامها آمد: «که او با مردی فرار کرده»-«شوهرش بیآبرو شده»-«این یک زنِ بیعزت است؛ چون قبلاً آواز میخواند او هم از قوم پشتون، نه برای قومش و نه برای شوهرش آبرو ماند.» هیچکس نپرسید که آیا خودش امن بوده؟ آیا شنیده شده؟ آیا زندگیاش در خطر نبود؟ جامعهای که آواز خواندن زن را بیعزتی بداند، نه تنها زنستیز، بلکه حقیقتگریز است.
در این جامعه، اگر بخواهند به زنی امتیاز بدهند، میگویند: «زنی است که هیچکس نامش را نشنیده.»این یعنی زنی “بکر در اجتماع”، زنی که هنوز توسط جامعه لمس نشده، زنی که هیچ ردپایی از حضورش در زندگی اجتماعی نیست. این حذف، بهنام فضیلت تحویل داده میشود.
اما پرسش اینجاست:
چرا زن نباید نام داشته باشد؟
چرا نباید صدا، حضور و هویت داشته باشد؟
وقتی زن نام داشته باشد، یعنی هویت دارد. وقتی هویت داشته باشد، یعنی شخصیت دارد، نفس دارد، استقلال دارد و وقتی زن مستقل شد، مالکیت مردانه بر او بهپایان میرسد. این همان چیزیست که جامعهی مردسالار از آن میترسد.
در مناسبات فرهنگی و اجتماعی پدرسالار، نظارت مرد بر زن را «غیرت» مینامند. اما اگر زنی بخواهد در امور مردان نظر دهد یا دخالت کند، «بیحیایی» تلقی میشود. نظارت مرد بر زن افتخار است، اما پرسش زن از مرد، گناه است. اگر مداخله در زندگی خصوصی دیگران ناپسند است، پس این قاعده باید برای هر دو جنس مساوی باشد. اما در اینجا، عدالت جنسیتی مفهومی بیمعناست.
هزاران محدودیت، هزاران قاعدهی نانوشته، برای زنان وضع شده است:
صدایش نباید بلند شود،
چشمش نباید مستقیم نگاه کند،
لباسش نباید کوتاه باشد،
اندیشهاش نباید سیاسی باشد،
سفرش نباید بیمحرم باشد،
تمام اینها خشونت است؛ خشونت ساختاری، فرهنگی و اجتماعی.
خشونتی که زن را خفه میکند، اما فریاد عدالت را در گلویش نمیکشد.
خشونتی که زن را حذف میکند، اما میل او به آزادی را نمیمیراند.
ما زنانی هستیم که برخاستهایم؛ از خاک، از درد، از تحقیر.
ما دیگر گمنام نمیمانیم.
نام ما فریاد ماست.
و فریاد ما آغاز پایان این سکوت تحمیلیست.