نگارنده: ملیحه افضلی
امروز اول حمل است؛ تاریخی که همه ساله دو هفته پیش از آن، با هزاران شوق و آرزو خود را برای رفتن به مکتب آماده میکردم.
لباس سیاه و چادر سفیدم را با دقت انتخاب میکردم و در حالی که دلم از امید و آینده لبریز بود، به طرف قرطاسیهفروشی میرفتم. کتابچههایم را با زرورقهای رنگین میپوشاندم و برای هر مضمون، کتابچهای جداگانه آماده میکردم. قلمها و پنسلهای رنگارنگم را با وسواس انتخاب میکردم؛ گویی با هر خط و رنگ، نقشی از آیندهی روشن خود را میکشیدم.
اما امروز…
امروز دختران سرزمینم دیگر نمیتوانند اینگونه با اشتیاق و آرزو به مکتب بروند. نمیتوانند دنیای کوچک خود را با کتابچههای خاطرات و پستکارتهای رنگارنگ تزئین کنند.
رؤیاهایشان در پس درهای بسته مانده و آیندهشان به تاریکی محکوم شده است.
هر بار که به یاد آن روزها میافتم، بغض گلویم را میفشارد؛ چطور ممکن است آیندهی درخشان دختران این چنین اسیر تاریکی و جهل گردد؟
چگونه ممکن است که دستانی که روزی به قلم و کتاب عادت داشتند، اکنون در زنجیر تحجر و ظلم گرفتار شوند؟
این سرزمین که روزی با صدای خندههای دخترانه جان میگرفت، اکنون در سکوتی تلخ فرو رفته است.
رؤیاهایی که روزی در دفتر خاطرات دختران نقاشی میشدند، امروز با خشونت و بیرحمی به خاک یکسان شدهاند.
اما به یاد داشته باشیم: هیچ ظلمی جاودانه نیست. این سرزمین روزی دوباره لبریز از امید خواهد شد و دختران بار دیگر با کتابهای در دست و لبخندهای بر لب، راهی مکتب خواهند شد. این روز خواهد رسید؛ چرا که نور همواره بر تاریکی پیروز است.