نگارنده: خالد شمس
سال تعلیمی آغاز شد. سالهایی نهچندان دور، همین روزها که زنگ مکتبها در کوچهها میپیچید، همه شور و هیجانی دیگر داشتند. هم آنان که به مکتب میرفتند و هم کسانی که سالها از مکتب فارغ شده بودند و حالا دنبال راهی برای تأمین زندگیشان بودند، در این روزها حس دیگری داشتند.
انگار بهار، با تمام شکوهش، همراه با زنگ مکتبها به دل زمین خشک و خستهی ما نفوذ میکرد. همه چیز رنگ میگرفت، مثل لالههای سرخ بیابان که با آمدن بهار، دامن طبیعت را با زیباییشان زینت میبخشیدند.
اما حالا؟ چهار سال است که آن رنگها مردهاند. دیگر هیچکس از آمدن بهار شوقی ندارد. حتی لالهها، از شرمندگی سر از خاک بلند نمیکنند. و آدمها؟ آدمها هنوز این شرمندگی را درک نکردهاند. هنوز هم دامن این ظلم را روزبهروز گستردهتر میکنند.
این روزها، استوریها و نوشتههای دختران سرزمینم را میبینم؛ نالههایی که از نرفتن به مکتب حکایت دارند. رنجی که در هر کلمهشان موج میزند. و این برای انسانی که میفهمد، که میداند در دل آنها چه میگذرد، تحملناپذیر است. زنگ مکتب دیگر نوید دانستن نمیدهد؛ حالا مثل گلولهای است که هر روز، هر لحظه، بر تن دخترانی فرود میآید که به بند کشیده شدهاند. و هیچکس، هیچکس قرار نیست درد آنها را درک کند.
گاهی به این فکر میکنم که حتی خدا هم این رنج را نمیفهمد. اگر او میدانست که در دل این دختران چه میگذرد، اگر میتوانست اشکهای خاموششان را در تاریکی اتاقهای کوچکشان ببیند، آیا باز هم اینگونه ساکت میماند؟ اگر او واقعاً درک میکرد، آیا کاری برای رهاییشان نمیکرد؟ آیا اجازه میداد که امید، آرزو و آیندهشان اینگونه زیر چکمههای استبداد لگدمال شود؟
شاید برای من، که بهترین فرصتها را داشتم، که مکتبم را تمام کردم، وارد دانشگاه شدم، فارغالتحصیل شدم، اجازهی کار داشتم و توانستم برای خودم و دیگران کاری کنم، گفتن این حرفها آسان باشد. شاید از نگاه یک انسان بیرونی بتوانم دربارهی این رنجها سخن بگویم. اما حقیقت این است که حتی با تمام کلماتی که در اختیار دارم، نمیتوانم عمق این درد را آنگونه که هست، بیان کنم.
این رنج، آنقدر عمیق است که تصورش هم ناممکن است. حتی اگر کسی چهار سال گذشته را لحظهبهلحظه کنارشان زیسته باشد، باز هم نمیتواند بگوید که آنها چه کشیدهاند.
من امیدی به آزادی، در وجود این نسل که حالا قدرت را در دست گرفتهاند، ندارم؛ نه حالا، نه در صد سال آینده. آنها ظلم را به نام دین و خدا و پیامبر روا میدارند. تا زمانی که برای نابود کردن این ریشهی مسموم کاری انجام نشود، هیچ تغییری پایدار نخواهد بود. هیچ دختر و پسری در آن سرزمین، آزادی، آبادی و حق زندگی را نخواهند دید.